Hi
سلام دوستان عزیز من خوشحالم که به این سایت اومدم ولی من یک تازه واردم در ضمن من در 360 و بلاگفا هم وبلاگ نویسی میکنم .
دوستان عزیز من از زندگی خسته شدم از اینکه همیشه باید بقیه رو درک کنم از اینکه هیچ کس من رو درک نمیکنه از این که همیشه برای دیگران صبر کنم ولی دیگران برای من صبر نکنند از اینکه غلام دیگران باشم از اینکه مجبور باشم از همه زور بشنوم از اینکه همه خودشون رو صاحب من بدونند .
از هم اینها خسته شدم . یک راز میگم بین خودمون بمونه من یکبار برای تمام اینها خودکشی کردم ولی کارساز نبود و همه متوجه شدند ok فهمیدم شما نمیخواید وبلاگ یک بیمار روانی رو بخونید ولی اگر شما هم جای من بودید و این زندگی رو تجربه میکردید از کار من بدتر رو انجام میدادید من اینکار رو در سن کوچیکیم انجام دادم در سنی که همیشه از مرگ میترسیدم ولی نمیتونستم این درد و رنج رو تحمل کنم پس خوشحال میشوم من رو درک کنید
حالا از این ها گذشته من یک دختر شانزده ساله اهل تهرانم مادرم فرانسوی و پدر امریکایی بود . مادرم مترجم ایرانی بود به همین دلیل ما به ایران اومدیم و از سن 5 سالگی من در اینجا زندگی کردیم پدر من در سن ده سالگی از دنیا رفت و من و مادرم موندیم تک و تنها ولی بازهم کم نیاوردیم جلوی زندگی وایسادیم که من مادرم رو هم از دست دادم فکر نکنید نوشتن اینها برای من اسونه من اینها رو تا به حال به هیچ کس نگفته بودم بعد از اون من به پرورشگاه رفتم و در اونجا یک زن و شوهر که بچه دار نمیشدند و تحمل سر و صدای بچه رو نداشتند من رو به فرزندی قبول کردند بعد از یکی دوسال اونها یک دو قلو به دنیا اوردند که اسم یکیشون افشین اون یک هم امین ولی خوب روزگار همیشه با ادم خوب نیست من تقریبا 15 ساله بودم که یکنفر به خاستگاری من اومد اون یک مرد 25 ساله بود ودر لندن زندگی میکرد اون واقعا پیر بود یک چهره چروک خورده با اینکه سنی نداشت . مادر و پدرم میخواستند من با او ازدواج کنم که با مخالفت شدید من روبه رو شدند خوب مثل اینکه از زندگی من میشه یک داستان قشنگ ساخت ولی نویسنده اش خودمم تا مردم باورم داشته باشند .
من در رشته تئاتر درس میخونم و پدرم قول داده من رو به هالیوود بفرسته.
من تابه حال داستان های عشقی زیادی خوندم و هیچ کدومش پایان خوشی نداشته ولی زندگی من یک داستان عشقی نیست و خوشبختانه پایان خوبی داشته من میخوام شما رو در اطلاع زندگی خودم بگذارم تا شاید کمی از درد هایم کم شه شاید گریه هام روز به روز کمتر شه به امید کمک شما (جینی)
تنهایم ،؛
؛ تنها تر از آن چه تصور کنی .؛
؛ به تنهایی
؛ کبوتری که لانه اش را گم کرده ،؛
؛ کودکی که درجنگ پی خانه خود می گردد ،؛
؛ زنبوردور مانده از کندو ،؛
؛ گلی پ‍‍‍ژمرده درگلستان .؛
؛ تنهایم ،؛
؛ تنها تر از تو ؛
؛ تنها تر از خورشید ،؛
؛ آن تنها درخشنده ی صبح .؛
؛ تنهایم ،؛
؛ تنها تر از یک قناری در قفس ؛
؛ تنها تر از جوجه ای در حال مرگ ؛
؛ تنها تر از یک اسیر ؛
؛ تنها تر از عاشق شکست خورده ،؛
؛ تنها تراز شیرین .؛
؛ خدایا ! کمکم کن ،؛
؛ تا بتوانم بر تنهایی پیروز شوم
؛ و شادی را احساس کنم .؛
؛ خدایا کمکم کن ...؛
